چرخش پست مدرن در جامعه شناسی سیاسی
مقدمه
موضوع اصلي جامعه شناسي سياسي بررسي روابط متقابل ميان قدرت دولتي و نيروهاي اجتماعي است دولت پديده نیست كه مستقل عمل كند بلكه در شبكه پيچيدهاي از روابط اجتماعي سياسي و اقتصادي قرار دارد با اينكه دولت داراي كار ويژه هاي عمومي است. ولي هر دولتي داراي چهره مخصوصي به خود نيز مي باشد كه اشكال و انواع دولت ها را از هم متمايز مي سازند. «و مهمترين وجهي كه مورد بررسي جامعه شناسي سياسي است چهره خصوصي دولت و رابطه قدرت دولتي با منافع گروهها و نيروهاي اجتماعي است»
ولي ساخت قدرت هيچ گاه از منافع گروهها و شرايط جامعه جدانيست و روابط متقابل بين دولت و جامعه وجود دارد و جامعه شناسي سياسي به بررسي روابط متقابل بين دولت و جامعه مي پردازند در حقيقت جامعه شناسي سياسي در جهت بررسي اين روابط و توضيح و تبيين آنها است. ولي اين روابط هيچ گاه يكسان و پايدار نیست زيرا كه اولاً انواع مختلفي جامعه و دولت وجود دارد و دوماً اين جامعه ودولت هميشه در حال دگرگوني است. و به ترتیب آن روابط بين آنها نيز متغيير است اين تغيير و تحول نيز تاثير بسياري بر جامعه شناسي سياسي دارد و اين علم هميشه در حال تغيير و پويائي است. رابط ميان «دولت و جامعه به عنوان موضوع اصلي جامعه شناسي سياسي يكي از مهمترين و شايد گفت مهمترين موضوع نظريه پردازي سياسي و اجتماعي در طي قرون اخير بوده است.»
سابقه جامعه شناسي سياسي به فلسفه قديم يونان باز مي گردد كه مي توان از كوشش افلاطون و ارسطو براي تبيين انقلابها يا بررسي منتسكيو از شرايط آب وهوائي و جغرافياي و تاثير آن بر دولت در كتاب روح القوانين نام برد ولي جامعه شناسي سياسي بطور دقيق محصول عصر جديد و تاثير مكتب اصالت اثبات كنت وسن سيمون است، و مي توان گفت كه جامعه شناسي سياسي محصول عصر مدرنیته و تحولات ناشي از اين عصر مي باشد زيرا در دوره مدرنیته است كه فرد مي تواند بين خود و جامعه و دولت تفكيك قائل شود و در اين ميان پرسش اصلي درباره نوع رابطه دولت و جامعه در عالم واقع است برخلاف دوران ناشي از فلسفه سياسي كه در پي تبيين «بهترين » نوع رابطه دولت و جامعه است. و جامعه شناسي سياسي بيشترين تاثير را از انديشه مدرنيسم گرفته است و تحت حاكميت اين انديشه بوده است، ولي پس از رسيدن عصريست مدرن وتاثير اين نظريه برنظريات دولت و جامعه به نظر مي رسد كه الگوي جامعه شناسي سياسي مدرن قدرت كافي را براي توضيح و تبيين تحولات اجتماعي وسياسي عصر حاضر را نداشته باشد، هدف ما در اين تحقيق اين است كه ضمن نگاه كوتاه به دوران مدرنیته به چرخش پست مدرن که در جامعه شناسي سياسي ياد مي شود بپردازيم.
جامعه شناسي كلاسيك
جامعه شناسي سياسي كلاسيك بر روابط متقابل حكومت و جامعه به ويژه تاثيرات تبيين كننده نيروها و ساختارهاي اجتماعي رسمي و تعريف شده حكومت بر قدرت سياسي در چارچوب دولت ملي تمركز دارد.
آنچه كه در آن مكتب مورد تبيين قرار مي گيرد طبقات، گروههاي ذي نفوذ و احزاب است.
جامعه شناسي سياسي كلاسيك برسه سطح مختلف تمركز دارد :
1- سطح تحليل فرد، كه موضوع رفتار شناسي سياسي است.
2- سطح تحليل گروهها كه موضوع جامعه شناسي نخبه گرايه و كثرت گرايانه است.
3- سطح تحليل دولت كه در آثار ماركسيست وجود دارد.
آنچه كه در جامعه شناسي سياسي كلاسيك مورد توجه است، چارچوب دولت ملي مستقل، اقتصاد ملي و متمركز، دولت و جامعه متمايز، وجود بازيگران رسمي، و شناخته شده و نيز تحليل گروهها براساس منافع و قدرت آنها، مي باشد.
در جامعه شناسي سياسي سلطه و زور يكي از شاخص مهم آن است كه به عبارتي ديگر چگونگي به كارگيري قدرت و استفاده از آن يكي از منابع اصلي جامعه شناسي سياسي كلاسيك است كه در آن قدرت بيشتر جنبه عريان، مشخص، تعريف شده و متمركز است كه ناشي از تحليل هاي قدرت در عصر مدرنيته مي باشد. اگر بخواهيم به طور كلي به جامعه شناسي سياسي كلاسيك بپردازيم در آن بيشترتوجه به گروهها و احزاب و طبفات است كه از الگوي مدرنيته ناشي مي شود يعني احزاب و گروههاي و طبقات مشخصي و داراي قدرت هستند كه در صحنه زندگي سياسي به بازي مشغول هستند و فقط به تحليل اين بازيگران مشخص و معين مي پردازد.
براين اساس سه الگوي مسلط در جامعه شناسي سياسي كلاسيك وجود كه شامل:
1- مدل ماركسيستي
2- مدل نخبه گرايانه
3- مدل پلوراليسم است
1- مدل ماركسيستي:
ماركسيسم يكي از جنبش هاي فكري عمده قرن 19 و 20 است كه تاثير زيادي برتاريخ و انديشه غربي و جهاني گذاشته است، و به طور كلي ماركسيم به معناي مختلف تاثير عمده اي در راديكال كردن جو فكري قرن بيستم در سطح جهان داشته است. و با تعابير و تعريف هاي كه از آن وجود دارد انواع مختلفي از آن وجود دارد. (ص 21 ـ بشيريه ـ1)
رابطه بين دولت و جامعه از نگاه جامعه شناسانه اولين بار به وسيله كارل ماركس مورد بررسي قرار گرفته است.(جامعه شناسي سياسي – بشیریه 30)
ولي در نوشته هاي ماركس تحليل هاي مختلفي از اين رابطه وجود دارد ولي آنچه كه در اين تحليل مورد توجه است شامل موارد زير است :
1-توجه به مبارزه طبقاتي بين طبقه كارگر، سرمايه دار.
2-تحليل طبقاتي و شكل گيري طبقات براساس عامل اقتصاد.
3- اقتصاد به عنوان عام زير بنا و تعيين كننده.
4-اعتقاد به حركت كلي تاريخي و پيش بيني تاريخي.
5-اعتقاد به اينكه روزي دولت در دست پروتاليا خواهد بود.
6-امكان ارائه راه حل هاي ياپاسخ هايي عام به مسائل / پرسش ها.
آنچه كه تحليل ماركسيسم را دشوار مي سازد وجود نظريه هاي مختلف ماركس در كتاب هاي او است كه چندين تحليل از روابط بين دولت و جامعه را ارائه مي كند.
دان ليوي و اوليري متعقد هستند كه سه تحليل از نظر ماركس در رابطه دولت وجود دارد.
1-مدل ابزاري، جنبه اجبارآميز دولت را مورد توجه قرار مي دهد.«دولت چيزي نیست جز كميته مديريت و اداره امور كل طبقه بورژوازي » و بورژوازي از طريق دولت كارگران را سركوب مي كند. در اين تعبير از آنجا كه توزيع امتيازات اجتماعي و اقتصادي جزء ذاتي ساخت قدرت سياسي بنابراين دولت برخاسته از قدرت اقتصادي و اجتماعي طبقه مسلط است.
2-مدل داوري :در اين مدل يك استقلال نسبي براي دولت در مقابل منافع بورژوازي قائل است، دولت در برهه هاي استثنائي كه بورژوازي نمي تواند بطور كامل سلطه خود را برطبقات ديگر اعمال نمايد به عرصه اي براي منافع متعارض و ميانجگري تبديل مي شود. اين تحليل در كتاب هجدهم برومرلوئي بناپارت ارائه مي شود ولي در اين تحليل باز دولت به حمايت از طبقاتي مي پردازد كه به آنها وابسته است. و قدرت اقتصادي به قدرت سياسي تبديل مي شود.
3-مدل كاركرد گرايانه، اين تحليل كه در كتاب جلد سه سرمايه ارائه مي شود كه در آن دولت يك روبنا است كه ماهيت آن كاملاً به وسيله تغييردر اساس يا زيربناي اقتصادي جامعه تعيين مي گردد و در آن دولت خبري نيست مگر زائده اي برمنطق اقتصادي نظام سرمايه داري كه خود را به نفع طبقه اقتصادي مسلط در هر نهاد اجتماعي و سياسي باز توليد مي كند.
به طور كلي ويژگي اساسي جامعه شناسي سياسي ماركس تجزيه جامعه به اجزاي آن، تشخيص منافع و طبقات عمده و موجود در آن، كشف روابط ميان آن اجزاء و سرانجام كشف رابطه ميان اجزاي جامعه و ساخت سياسي است
2- الیتیسم :
الیتيسم يا نخبه گرايي تحت تاثير نظريات موسكا و پارتو است موسكا متعقد است كه در جامعه دو طبقه از مردم پديد مي آيند. آنان كه حكومت مي كنند و آنان كه تحت حكومت قرار مي گيرند.
نخبه گرايي براين باور است كه حكومت يك گروه كوچك حاكم امري هنجاري و مطلوب است.
رويكرد روش شناختي نظريه نخبگان به دو صورت است : يكي ادعاهاي آن درباره پرداختن به نوعي روش تحقيق علمي وديگر تمركز آن برقدرت و سلطه.
موسکا و پارتو هر دو مدعي بودند كه نتيجه گيري هايشان برتحقيقي تجربي و مستقيم بنا شده است، البته آنها در روش شناسي و زير سوال بودن تبيين هاي شك علتي ماركسيستي، موفق تر بوده اند.
نظريه پردازان نخبه گرا استدالال مي كنند كه اغلب مناسبات اجتماعي به اعمال قدرت آغشته است. اما مشكل اين ديدگاه اين است كه به آساني نمي توان منافع بي قدرتان را كه از سري قدرتمندان سركوب شده است مشخص كنند.
نخبه گرايان، حكومت نخبگان را امري اجتناب ناپذير مي دانند ولي درميان آثار نخبه گرائي به آثار شومپیتر مي توان اشاره كرد كه به «نخبه گرائي دمكراتيك » متعقد هستند كه آميزه اي از عناصر پلورالسيم و نخبه گرائي است با اينكه آنها دمكراسي را به عنوان يك روش انتخاباتي قبول دارند.
3- پلورالسيم :
پلورالسيم در حوزه روش شناسي عمدتاً به يوزيتيوسيم گرايش دارند و از رفتارگرايي، كاركردگرائي وفردگرائي روش شناختي استفاده می کند. از سوي ديگر مدعاي هنجاري دارد زيرا متعقد است كه پلورالسيم بهترين شيوه حكومت است اعتقاد به تنوع،تكثر و گروهها دارند و اعتقاد به مكانيسم هاي براي كنترل قوا می باشند آنها رابطه قدرت را چنين تعريف مي كنند. « منظور از قدرت رابطه اي آگاهانه و انديشيده شده است كه در آن يك طرف ميد تواند عملي را به شيوه اي انجام دهد كه واكنشهاي طرف ديگر را كنترل كند »
وجود گروههاي قدرت متعدد در نزد آنها هم به عنوان امري مطلوب و هم به عنوان امري واقعي و مبيين نحوه توزيع قدرت سياسي در جوامع دمكراتيك تلقي مي شود به طور كلي به موجب الگوي پلورالسيم در جامعه شناسي سياسي، قدرت اجتماعي در جامعه مدرن تمايل به تفرق دارد و منابع آن متعدد و متكثر است و مقولاتي چون ثروت، حيثت اجتماعي، نفوذ مذهبي، اطلاعات و جز آن را در برمي گيرد. آنچه در اين مدل نيز مهم است وجود جامعه مدني است كه اساس تشكيل يك جامعه پلورال است.
همانگونه كه ديده شده در دوران مدرنيته سه رويکرد در جامعه شناسي سياسي مسلط بود در سطح تحليل جامعه نيز در رويكرد، سيستماتيك و كاركردگرائي از روش های مسلط در تحليل جامعه و دولت بود.
در اين الگو جامعه و دولت به طور منظم كاركردهاي خود را انجام مي دهند و در موقع ناكار آمدي به بازسازي خود مي پردازند در اين مدل تحليل جامعه به مانند يك ماشين مكانيكي ساده است. با گسترش جوامع، ظهور جوامع اطلاعاتي و ظهور گروهها و انواع خواسته ها به نظر مي رسد كه نمي توان يك تحليل ساده و در يك چارچوب منظم را براي تبيين در جامعه شناسي سياسي استفاده كرد بلكه مدل هاي بايد ارائه كرد كه بتواند پيچيده گي هاي جوامع معاصر را نشان داد.
پست مدرنیسم:
جوامع عصر جديد را به عنوان عصر پست مدرن، عصر ارتباطات، عصر تكنولوژي، عصر پساصنعتي … و غيره مي نامند. با وجود نام هاي گوناگون كه بر آن آورده مي شود مي توان گفت كه اين عصر يك دوران متفاوت با دوران قبل است. واژه پسامدرنيسم در عرصه هاي بسياري از قبيل هنر، مباحث روشنفكري و دانشگاهي مورد استفاده قرار مي گيرد. پسامدرنيته دلالت برچيزي دارد كه بعد از مدرنيته آمده است و حكايت از تلاش واز هم پاشيدگي تازه يا واقعي آن شكل هاي اجتماعي مي كند كه با مدرنيته پيوند دادند. پسامدرنیسم نامي است براي جنبشي در فرهنگ پيشرفته سرمايه داري، به ويژه در هنر. اين واژه در دهه 1960 در نيويورك پا گرفت دردهه 1970 جذب جامعه اروپائي گرديد.
فروريختن تمايز سلسله مراتبي بين فرهنگ نخبگان و فرهنگ عامه. التقاط گرائي، شديداً منتقد ساختارگرائي و ماركسيسم، مخالف نظريه هايي كه به «فراسوي» پديدار يعني به نهان قدم گذاشتن، تاکید بر شکل و وضع و شيوه به جاي محتوا و چند پارگي ها … از ويژگي هاي دوران پست مدرن است.
راه موثر و مهمي براي تليخص پست مدرنيسم وجود ندارد ولي براي آن مي توان پنچ مضمرن برجسته ارائه كرد. كه به نقد :
1-حضور يا حاضر بودن (در مقابل بازنمايي و ساختن )
2-منشا ء (درمقابل پديده ها )
3-وحدت (در مقابل كثرت )
4-تعالي هنجارها (درمقابل دروني بودن آنها )
5-تحليل از پديده ها از طريق غيريت سازي
حضور :راجع به كيفيت تجربه ي واسطه و به اعياني كه از اين طريق بي واسطه «حاضرند » گفته مي شود. پست مدرنيسم منكر چيز «بي واسطه حاضر » كه مستقل از نشانه ها، زبان، تغيير است، مي باشد از اين رو دريدا كاملاً انكار مي كند كه چيزي همچون ادراك، يعني دريافت بي واسطه وشفاف داده، وجود داشته باشد.
منشا ء : عبارت است از مفهوم سرچشمه هر چيزي كه مورد نظر است بازگشت به آنچه غالباً هدف پژوهش عقلاني دانسته مي شود. پژوهش در منشا ء كوششي است براي نگريستن به وراء با پشت پديده ها كه مربوط به فلسفه هاي مدرن نظير روان كاوي، پديده شناسي و حتي ماركسيسم است پست مدرنيسم منكر بازگشت، منشاء ويا حتي وجود آن را انكار مي كند.
پست مدرنيسم مي كوشد در همه انواع فعاليت فكري نشان دهد كه آنچه ديگران آن را يك واحد، يك وجود، مي نامند يك كثرت است از اين رو هيچ چيز بي واسطه و ساده نيست.
انكار تعالي هنجارها
انكار تعالي هنجارها براي پست مدرنيسم جنبه اي قاطع و تبيين كننده دارد هنجارهاي چون حقيقت، خوبي، زيبايي، عقلانيت ديگر مستقل از فرايند هاي كه اين هنجارها برآن ها حكومت يا درباره آن ها داوري مي كنند نيستند.
وبالاخره استراتژي شاخصي براي بسياري از صور پست مدنيسم وجود دارد و آن كاربرد پيچيده چهارمضمون فوق الذكر است اين استراتژي به كاربردن ايده «غيريت سازنده » در تحليل عصر موجوديت فرهنگي است هر آنچه واحد فرهنگي به نظر مي رسد وحدت ظاهري خود را فقط از طريق روندي فعال از طرد تقابل و سلسله مراتبي شدن حفظ مي كند. مثلاً در بررسي آن نظام هاي اجتماعي كه مشخصه شان تقسيم طبقاتي و يا قومي است، گروههاي متمايز بايد موقعيت خود را به عنوان گروهي فاقد صفات منتسب به گروههاي كم امتياز با نمايش دادن خود شان ـ در انديشه، ادبيات قانون ـ فعالانه ايجاد و حفظ كنند و بايد گروههاي كم امتياز را فاقد صفات گروههاي ممتاز نمايش دهند. به عبارتي حاشيه ها هستند كه متن را مي سازند واحدهاي آشكار از طريق سركوب وابستگي و رابطه شان با واحدهاي ديگر ساخته مي شود. در نتيجه حاشيه ومتني وجود دارد.
در مورد طبقه بندي پست مدرنيسم مي توان گفت كه سه نوع پست مدرنيسم :
1-تاريخي
2-روش شناختي
3-ايجابي
وجود دارد.
پست مدرنيسم در برگيرنده متفكراني از هر طيف است كساني چون دريدا، ليوتار، ميشل فوكو، زيگمونت باومن، نيچه … و غيره كه هر كدام عناصري از اين انديشه را در خود جاي داده اند.
آنچه در اين ميان مهم است تحول جوامع نيز مي باشد جوامع كه امروزه براساس مصرف گرائي،تكثر، پيچيدگي تضاد … بنا شده است. جامعه هاي كه باقبل متفاوت هستند وبراي تبيين ها ابزارهاي متفاوتي لازم است. در اينجا براي تبيين دولت و جامعه در عصر جديد و نشان دادن اينكه چه تحولي در دولت و جامعه رخ داده است نظريه جامعه بسا ـ صنعتي و دولت حداقل را بررسي مي كنيم.
جامعه پسا صنعتي
دانيل بل در سال 1973 رسيدن جامعه پساصنعتي را پيش بيني مي كند بل كوشيد ثابت كه ماهيت اقتصاد بعد از جنگ گونه اي بنيادين دگرگون شده است وهمراه آن سامان هاي اجتماعي ما، فرهنگ مان و سياست مان نيز دستخوش تغيير شده است او توضيح مي دهد كه در يك جامعه پساـ صنعتي دانش به مشابه مهمترين كالا براي توليد و مبادله جايگزيني كالاهاي مادي مي شود.
بل ابتدا به نقد ماركس مي پردازد ونظريه ماركس را كه شيوه توليد تعبيين كننده و در برگيرنده همه ابعاد ديگر يك جامعه است مورد نقد قرار مي دهد و معتقد است كه شيوه توليد سبب يكپارچگي نمي شود ونمي توان با يك مفهوم يگانه فراگير و با مفرض قرار دادن قوانين تكامل اجتماعي به تبيين جوامع پرداخت. او سپس به تبيين الگوهاي اقتصادي جوامع صنعتي مي پردازد و معتقد است كه جوامع صنعتي براساس توليد استوار شده اند و انرژي و تكنولوژي ماشيني براي ساخت كالا به كار مي رود ولي بخش پسا صنعتي بخش پردادش است كه در آن ارتباطات راه دور و رايانه ها براي مبادله اطلاعات و دانش اهميت استراتژيك است. به طور كلي اگر جامعه صنعتي برپايه فن آوري ماشيني استوار است جامعه پسا صنعتي به وسيله يك فن آوري فكري شكل گرفته است. و اگر سرمايه و كار اصلي ترين مشخصه هاي ساختاري جامعه صنعتي است اطلاعات و دانش اصلي ترين مشخصه هاس ساختاري جامعه پسا ـ صنعتي است از اين رو، سازمان اجتماعي يك بخش بسا صنعتي از يك بخش صنعتي متقاوت است.
ارزش افزوده كالا در جامعه صنعتي مهم است ولي در جامعه ـ بسا صنعتي ارزش مبتني بردانش است.
البته بل معتقد است كه جامعه بسا صنعتي جايگزين جامعه صنعتي نمي شود همان گونه كه جامعه صنعتي جامعه كشاورزي را عقب رانده است، بلكه يك لايه بر جوامع افزوده خواهد شد وي برخي از ابعاد جامعه بسا صنعتي اين گونه برمي شمارد.
1-مركزيت يافتن دانش نظري، قوام هر جامعه براساس دانش خواهد شد و علوم مبتني برعلوم جديد مانند رايانه ـ الكترونيك اهميت فوق العاده اي پيدا خواهند كرد.
2-گسترش طبقه علمي به بالاترين گروه در جامعه مثلاً در آمريكا طبقه فني و حرفه اي بزرگترين طبقه اجتماعي را تشكيل خواهند داد.
3-نقش زنان : كار در بخش پساصنعتي فرصتهاي شغلي زنان را گسترش مي دهد و موجب ورود هرچه بيشتر زنان به بازار كار خواهد شد و استقلال بيشتري براي زنان به وجود خواهد آمد.
4-از بين رفتن مفهوم طبقاتي و توجه به نزاع هاي پايگاهاي اجتماعي.
از نظر بل بيشتر اين شرايط مربوط به جامعه آمريكا است وي معتقد است كه تغييرات در ساختار اجتماعي موجب تغييرات غير مستقيم در سياست و فرهنگ خواهد شد و يك دگرگوني پساـ صنعتي هيچ پاسخي فراهم نمي آورد. فقط نويدهاي تازه و قدرت هاي تازه، و قعود تازه و پرسش هاي تازه ايجاد مي كند.
البته مي توان تعبير دانش بل را در كتاب وضعيت پست مدرن ليوتار مشاهده كرد كه معتقد كه دانش مهمترين عنصر قدرت در عصر جديد است.